۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

شوق


من این محلهٔ را دوست دارم. راه رفتن در پیاده رو‌هایش را هنگام غروب،  وقتی‌ مسیر بین  نانوایی بربری و سنگک را خوش خوشک می‌‌پیمایم و هر بار از نور رنگارنگ چراغ‌ها و ازدحام آدم‌ها جلوی آبمیوه گیری توچال و میوه فروشی منصف به وجد می‌آیم. من جای خالی‌ کلاس زبان شکوه شمیران و بانک ملت آن سوی‌ خیابانش را دوست دارم چرا که خاطره اولین کار دانش جویی را به یادم میاورند. من دوست دارم که پیاده به میدان قدس و سر پل بروم و به خیابان ولیعصر برسم، توقفی کنار حلیم سید مهدی و پس از آن کتاب فروشی نشر چشمه  داشته باشم و روح و جسم هر دو را سیراب کنم. من دلم می‌خواهد...
خدایا، فقط به تعداد انگشتانم روز باقیست، آیا این چند روز را تاب می‌آورم تا این تصاویر را از پرده خیال بر واقعیت نشانم؟

۶ نظر:

زهرا(مامان مهتاب گفت...

داری میائی تهران؟قدمت گلباران.تاب بیاور ...دوست من.همه زیبائیها در انتظار تو است.

زهرا(مامان مهتاب گفت...

من که لحظه شماری میکنم شهرزاد جون.اما اینجا نمیدونم چطوری نظر خصوصی بگذارم .ایمیلتو برام بگذار.

مامان نورا گفت...

شهرزاد جان امروز بار اولي است كه مهمان ناخوانده ي خانه ات شده ام . فكر كردم هيچوقت براي پيدا كردن دوستان تازه دير نيست ... مخصوصا اگر اين دوست تازه اهل سيراب كردن روح و جسم باشد در همان مسيري كه تو دوست داري و در همان توقف گاههايي كه تو مي شناسي . :)

زهرا(مامان مهتاب گفت...

امروزم را با بغضی نهفته شروع میکنم.همه دیشب به یادت بودم.سفرت سلامت....

شهرزاد قصه گو گفت...

این بغض چند روز است که با من است! دل‌ به دل‌ خیلی‌ راه دارد. کلی‌ دلم برایت تنگ شده! ممنونم زهرای مهربونم!

شهرزاد قصه گو گفت...

مامان نورا ی عزیز،
از آشنایی با شما خیلی‌ خوشحالم. آدرسی پیدا نکردم تا بتوانم مهمان نوشته هاتان بشوم! اگر آدرسی بدهید خوشحالم می‌کنید.
با آرزوی سلامتی و شادی