من این محلهٔ را دوست دارم. راه رفتن در پیاده روهایش را هنگام غروب، وقتی مسیر بین نانوایی بربری و سنگک را خوش خوشک میپیمایم و هر بار از نور رنگارنگ چراغها و ازدحام آدمها جلوی آبمیوه گیری توچال و میوه فروشی منصف به وجد میآیم. من جای خالی کلاس زبان شکوه شمیران و بانک ملت آن سوی خیابانش را دوست دارم چرا که خاطره اولین کار دانش جویی را به یادم میاورند. من دوست دارم که پیاده به میدان قدس و سر پل بروم و به خیابان ولیعصر برسم، توقفی کنار حلیم سید مهدی و پس از آن کتاب فروشی نشر چشمه داشته باشم و روح و جسم هر دو را سیراب کنم. من دلم میخواهد...
خدایا، فقط به تعداد انگشتانم روز باقیست، آیا این چند روز را تاب میآورم تا این تصاویر را از پرده خیال بر واقعیت نشانم؟
۶ نظر:
داری میائی تهران؟قدمت گلباران.تاب بیاور ...دوست من.همه زیبائیها در انتظار تو است.
من که لحظه شماری میکنم شهرزاد جون.اما اینجا نمیدونم چطوری نظر خصوصی بگذارم .ایمیلتو برام بگذار.
شهرزاد جان امروز بار اولي است كه مهمان ناخوانده ي خانه ات شده ام . فكر كردم هيچوقت براي پيدا كردن دوستان تازه دير نيست ... مخصوصا اگر اين دوست تازه اهل سيراب كردن روح و جسم باشد در همان مسيري كه تو دوست داري و در همان توقف گاههايي كه تو مي شناسي . :)
امروزم را با بغضی نهفته شروع میکنم.همه دیشب به یادت بودم.سفرت سلامت....
این بغض چند روز است که با من است! دل به دل خیلی راه دارد. کلی دلم برایت تنگ شده! ممنونم زهرای مهربونم!
مامان نورا ی عزیز،
از آشنایی با شما خیلی خوشحالم. آدرسی پیدا نکردم تا بتوانم مهمان نوشته هاتان بشوم! اگر آدرسی بدهید خوشحالم میکنید.
با آرزوی سلامتی و شادی
ارسال یک نظر