۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

زیبا‌ترین رویا

دیشب خواب خیابون "ولی‌ عصر " را دیدم و جالب اینجا بود که فقط بالاشو دیدم!!! شاخه‌های سر در هم  آورده و سپید پوش از برف! فقط جای کلاغ هاش خالی‌ بود. راستی‌ چرا نیومده بودن به خوابم؟

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

Happy birthday

تا حالا به چنین چیزی برخورد نکرده بودم که برای مهم‌ترین نکته زندگیم وقت نوشتن نداشته باشم ولی‌ خوب حالا پیش آمده! پارسال این موقع درد، گریه، و خنده یکی‌ بعد از دیگری آمدند و عشق کوچک من متولد شد. تولدت مبارک شیر و شکر من!
وبلاگ عزیزم، لطفا مرا ببخش و از دستم ناراحت نشو. با کمی‌ تاخیر تولد تو هم مبارک.

PS: امان از این وبلاگ بازی‌! بچهٔ آدم ۲۷ ژانویه دنیا میاد، تو روز روشن تاریخ میزنه ۲۸ ! جل الخالق!!!

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

ندای آزادی

دیروز تولد ندا بود. ندایی که تا خرداد امسال هیچ یک از ما او را نمیشناخت و ناگه یک روز به ندای آزادی یک ملت بدل شد. ندایی که پر پر زد و یک شب که اخبار اینترنتی را چک کردیم در جلوی چشمانمان جان باخت. این همه تمثیل و مجسمه و تصویر از ندا به کجا خواهد رسید؟ ندا برای پس گرفتن رای اش  یا دادن جانش رفته بود؟ کاش می‌دانستم الان به چه فکر می‌کند، یا اصلا فکر می‌کند؟ ندا جان راهت سبز و استوار باد!
خدایا هر کجا که هستی‌، لای این شبو ها، در این نزدیکی‌ یا در آن دور ها، دلیران کشورم را در آغوش گرم خود محفوظ دار.
آمین.


۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

افسار بریده

یک هفته مثل مار زخمی به خودم پیچیدم و روح و روانم و همه ی زندگی‌ را سوهان کشیدم! رنج و مشقّت مثل ویروس میتازد ، زمانی‌ میماند و خودش هم کم کم میرود! آن دخترک سر به هوای دیروز که شاه نشین قلمروی تنهاییش در فرانسه بود، چنان به کار و زندگی‌ افتاده که بیا و ببین! فاصله بین مرز دو کشور نیست...بین یکی‌ بودن و سه تا شدن است! خودمانیم عجب عادتی کرده بودم به  افسار بریدگی! صد البته که خودم خواستم رام شوم و حالا دارم بهایش را میپردازم! بهایش که بینظیر است ولی‌ افسار ما چه میشود این وسط؟


۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

دست به دست سپرده!

از دست‌ها و پیشونی نازنینت آتیش میبارید امروز. لبهات سرخ و چشمانت خمار و آبدار! همه‌اش دوست داشتی خودتو گوله کنی‌ توی بغلم، سرت رو روی سینه‌ام بذاری و شست بمکی ولی‌ اصلا بد اخلاق و بد قلق نبودی! کلی‌ یاد بچگی‌‌های خودم افتادم که وقتی‌ مریض می‌‌شدم  بی‌چاره مامان و بابا چه قدر غصه میخوردند و زحمت میکشیدند!داشتم فکر می‌کردم که  بچهٔ مریض بودن از مامان یک بچهٔ مریض بودن خیلی‌ اسون تره. ولی‌ برگ گلی‌ از احساس و لطافت در این هست که در دیگری نیست.
امیدوارم که نه این باشید و نه آن.