۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

۲۰۱۳

۲۰۱۳ نازنین بیا که خوش می‌‌آیی گرچه با آمدنت یک سال از جوانیم می‌‌کاهی!
 من آویخته از گیسوان بلند و سیاه این شب زمستانی در پی‌ِ رخسار مهتابگونِ روز‌های روشنِ توام!
 پسر کوچکِ این خانه بعد از بدرقه  پدر پیر نوئل، در انتظار بهاران و عموی مهربان نوروز است.
 پس بیا و فصل‌های روشنت را هم با خود بیاور!

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

سپاس که با من و در کنارِ من زرشک پلو با مرغ می‌خوری!


فقط رگ ایرانی‌‌ام به درد میاید وقتی‌ که رویش سٔس کچاپ خالی‌ میکنی‌!

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

شاعر پیشه

دلبرکم شاعر پیشه است! به جای اینکه بگوید گل خشک شده است، میگوید: "گل پاییز شده است"!

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

ماهی‌ سخت و پرتلاش پیش رو!

هنوز نفس میکشم، پس هستم!
ولی‌ چه بودنی که سخت خسته و خواب آلودم!
شازدهٔ کوچکم می‌شکفد و می‌‌روید،
این منم که افتان و خیزانم!

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

سی‌ و نهمین زاد روزم فرخنده! (کس نخارد پشتِ من/ جز ناخنِ انگشت من)

بی‌ سرو صدا‌ترین تولدی که در فکر می‌‌گنجد حال و روزگار امروز من بود! البته  کبیسه بودنِ امسال هم  که تاریخ خورشیدی و میلادی‌اش یک روز با هم فرق می‌کند بی‌ تاثیر نبوده است! حتا از پسرکم که آوای  "تولد مبارک"‌اش به سه‌ زبان فارسی، آلمانی‌، و انگلیسی‌ عالم گیر است ندایی برنیامد! شویِ مهربان هم که تاکید بر فردا دارد و زیرِ بارِ امروز نمیرود! و اما...! گویی  خودم هم بر این سکوت و سکون بی‌ میل نبوده ام! هیاهوی تولد نا خشنودم می‌کند و سکوتش...؟!؟ کاش می‌دانستم!

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

قاصدک‌ها در بند


چه زود به دام می‌افتیم ما آدم‌ها همانندِ قاصدک‌هایی‌ که تنها به گناه جست و خیزِ سر خوشانه‌شان در باد اسیرِ تار  عنکبوت‌های چسبناک میشوند. از پلی‌ بر نهر کوچکی می‌‌گذشتیم، در لابلای هر نردهٔ پل، تار عنکبوتی و در قلب هر تار قاصدکی گرفتار! قاصدک‌ها بسی‌ خوش شآنس بودند که پسرکم با چوبِ نوک تیزش آزادشان کرد و برای پروازِ دوباره‌شان شادمانی کرد!کاشکی‌ ما هم یک ناجی با چوب دراز داشتیم که این‌گونه از اسارت می‌‌رهانیدمان.

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

شب است و شاهد و...

غیبت چند هفتهٔ آینده را با عطر نانِ سنگک، گنبدِ کبود امامزاده صالح، سمنوی عمه لیلا، و غبارِ نارنجی رنگ غروب به افق تهران موجه می‌کنم! به خدا که خودِ شیخ اجل هم در هنگامِ سرودن " شب است و شاهد و شمع و شراب وشیرینی/ غنیمتست چنین شب که دوستان بینی‌" چنین حال خوش و دل بی‌تابی چو مرا نداشته است!
من دلم را آخرین بار در فراز و فرودِ نوای پسرکِ میوفروشی جا گذشتم که آواز "نوبره بهاره چاقاله" سر داده بود. میروم که پیدایش کنم، البته اگر که دیگر بار جای دیگری جا نگذارمش!

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

خانهٔ دوست کجاست؟

دوست خیالیش ساکن آینه هاست. هر کجا که آینه‌ای باشد این دوست هم هست که با هم گرم بازی و گفتگو شوند. هم بازی هستند و هم نام. هر بار سلام و احولپرسی آریان‌ها غرق لذت و اندیشه‌ام کرده است. به راستی‌  این خیالی است که در آینه رنگ حقیقت می‌گیرد یا حقیقتی است که که خیال گونه در آینه بازتاب می‌یابد؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

مژده دهید! مژده دهید! یار پسندید مرا

آریان خطاب به من: "مامان امروز خیلی‌ پسرِ خوبی‌ شدی"!!!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

یافتم! یافتم!

به راستی‌ که یافتمش! خودِ نازنینش را!خوشه خوشه، دسته دسته! امروز، گذر گاهم گیج از عطر اقاقی‌ها بود!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

اقاقیا

رز سرخ خیلی‌ جذاب است،آتشین و وسوسه گر است! اصلا انگار کن که خود سیب حواست! در بیست و چند سالگی  دل‌ باخته‌اش بودم! ولی‌ قدمت اقاقیا در روح و جسمم بسیار کهن تر از این حرف هاست. مسیر بازگشتم از دبستان به خانه مملو از اقاقیا بود! قدم کوتاه و آرزو‌هایم بلند بودند! چه پرش‌ها که برای دسترسی‌ به خوشه‌های اقاقی نمیکردم!
در عشق صاحب قدم نبودم! بیست سالی‌ میشد که اقاقی را از یاد برده بودم! دبیرستان رنگ و حال دیگری داشت که سنخیتی با اقاقی نداشت! در دهه بیست تا سی‌ هم که تحت تاثیر ادبیات انگلیس عشق و زندگی‌ را فقط در "رزِ سرخِ سرخ" میدیدم!۱
 عاشق شدنِ دوباره‌ام به اقاقیا و تجدید عهدِ قدیم را به دو چیز مدیونم! غربت و فروغ. چندین بهار با دل‌ سپردن به عطر و رنگِ اقاقیا سر مست و شیدا شدم، همان زمان که لحظه‌ای از فروغ جدا نبودم! که کودکی‌هایش را کودکی و عاشقی‌هایش را زندگی‌ می‌کردم! روز‌های زندگی‌ در فرانسه!
  
"تو با چراغهایت می آمدی به کوچۀ ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچّه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
تو با چراغهایت می آمدی ..." ۲

و اما امروز من اینجایم! در این شهرِ خیس از باران بهاری که تن‌ به آغوش آفتاب سپرده و شکوفه‌های عطر آگینش را در باد شانه میزند! شهری با هزار زیبایی ولی‌ خالی‌ از عطر اقاقی!
من اینجا از اقاقیا مینویسم ، گویی که خود اقاقی شده ام.

پسا نوشت: هنوز یک روز کامل از اقاقی شدنم نگذشته بود که بر حسب اتفاق با دوستی‌ از کوچه‌ای گذر کردیم و گلهایی بس شبیه اقاقی دیدیم ! خوشه‌های دلبرکِ زرد رنگ، اندکی‌ کم پشت تر از آنچه انتظار میرفت! شود آیا که خودش  چهره عیان نموده است؟!؟

 
۱.O my Luve's like a red, red rose
   That’s newly sprung in June;
   O my Luve's like the melodie
   That’s sweetly play'd in tune.
  "A 1794 song in Scots by Robert Burns based on traditional sources." 

۲. تولدی دیگر، من از تو می مردم

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

عمو زنجیرباف

پارکی‌ مملو از گل و شکوفه را در یک روز بهاری مجسم کنید که در  زمین بازیش کسی‌ نبود جز "شیر و شکر" و مادرش.
آریان سوار بر تاب بود و من  سرمست از بوی بهار و چه چهِ کنجشکان همچنان که تاب میدادمش بلند بلند ` عمو زنجیرباف`  میخواندمش. شعر برایش جدید بود  چرا که  پیش تر‌ها که برایش میخواندم خیلی‌ کوچک بود و مطمئناً به یاد نمی‌‌آوردش. خواندم و خواندم تا بدانجا رسیدم که میگفت: `بابا اومده،...چی‌ چی‌ آورده؟`  آریان نگاهی‌ به دور و بر انداخت و گفت: " نه؟! بابا نیومده که..!!!"

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

خواب میدیدم و خواب دیدنم را نمی‌دیدم!

 در خوابم 'تهران' بود و
' باران' و
'بوی نان' و
'اشکِ شوق' که می‌بارید.

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

ارباب خودم چرا نمیخندی؟


امروز برای اولین بار به گونهٔ گفتاری و نمایشی  واژه‌های "حاجی فیروز" و "عمو نوروز" را به بحث و گفتگو نشستیم! برایت گفتم که در آلمان "نیکلاس"* برایت هدیه میاورد و در ایران عمو نوروز! از شوق اینکه عمو نوروز قرار است  برایت قطار ریل دار بیاورد در پوست نمیگنجیدی.  چندین بار پرسیدی که کی‌ می‌آورد و هر بار جواب شنیدی که آن هنگام که زمستان تمام شود و درختان شکوفه کنند! شور و شعفت از رقص و شادیِ حاجی فیروز وصف ناکردنی بود!  بعد تر که  نقش حاجی فیروز را برایت بازی کردم، پرسیدی که  چرا صورتم را سیاه نکرده ام! می‌خواستی بدانی که آیا نگران کثیف شدن صورتم بوده ام؟ از خودم (البته بیشتر  از تو )شرمنده شدم که نتوانستم در دم جوابِ این سوالت را بدهم که چرا حاجی فیروز‌ها همیشه سیاهند! با گشت و گذاری کوتاه در شبکه به جواب‌هایی‌ دست یافتم که قابل هضم ترینش برای تو این است که بر اساس باور ایرانیان رنگِ سیاه نمادی از سردی و شب‌های بلندِ زمستان است و لباس سرخ رنگش نیز نمادی از بهار که بر پیکرهٔ این سرما می‌نشیند. در خلال  این روز‌های سخت و کسالت باری که پشت سر میگذاریم، بهار را به قلب و خانهٔ مان مهمان کردی. سپاس من را بابت همهٔ مهربانی و شیرینی‌ ات بپذیر!  کاش این نوشته تسکینی باشد بر عذاب وجدانم بابت تلخی‌‌های این مدتم با تو!

*Nicolas: بابا نوئل

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

بودنت را دوست دارم!


در سکوت شبانه که از نیمه  گذشته و رهسپار فرداست،
به رسالت مادری‌ام می‌اندیشم که تا دقایقی دیگر سه ساله میشود.
به نیمه شبی‌ که تو در آغوشم آمدی و به تمام لحظات پر برکتی که بودنت به  ارمغان آورده است.
زاد روزت خجسته و فرخنده آریانِ شیرینم.

پ‌ ن: سپاس و درودم به مادرِ مهربانم که آن شب،  لحظه‌های درد کشیدنم را با باران اشک‌هایش تقدیس و شستشو داد و امشب نصایحِ پر مهرش را بدرقه راه تو کرد...