۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

آتشفشان

قلمم با من غریبی می‌کند! فکر و زبانم یکی‌ نیستند! لبالب از نوشتنم ولی‌ با این شرایط آخر چطور؟ انگشتان نازنین، بی‌ خجالت و رودربایستی بر روی کیبورد برقصید و بلغزید و نقشی‌ از سرگشتگی‌ام به جا بگذارید! هیچ آدابی و ترتیبی مجویید،هرچه میخواهد دل‌ تنگتان بگویید!!! خوب عزیز من، شهرزاد من، ثبات و پایداری می‌خواستی؟ بچه می‌خواستی؟ از معلق ماندن و پیچ و تاب خوردن و نداستن اینکه کدام گوشه دنیا جای داری خسته شده بودی؟ حالا دلت خنک شد که خودت را از کشوری غریب به کشوری غریب تر آواره کردی، آزادی و آسایشت را به فنا دادی و با دست خود سوهان روح به جان خریدی؟ چشمت کور، دندت نرم! خود کرده را تدبیر نیست!

پی‌ نوشت: "شیر و شکر" نازنینم تو بزرگی‌ و در آیینهٔ کوچک ننمایی! تو در این بازی احمقانه و کریه هیچ نقشی‌ نداری! نقش تو بر روی دل‌ و چشمان من است!

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

یعنی‌ انقدر معلم دینی مان به من ارادت داشت!

"شهرزاد دختر خیلی‌ بدی است. من اصلا از او راضی‌ نیستم. کمی‌ ساکت باش. انقدر حرف نزن."

بر گرفته از دفتر  خاطرات چهارم دبستان. سال ۱۳۶۱