۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

باید خندید یا که گریست؟

اصلا من نه سر پیاز هستم و نه تهش! از این رو عاشق و معشوق را پاک به حال خود رها کرده ام، مگر غیر از این است که "میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست". و اما  اینکه در این میانه کدام  یک عاشق و کدام معشوق است خود جای بحثی‌ جدا گانه دارد. مادربزرگ و نوه را میگویم! چه زود دوران باهم بودن و دل‌ و قلوه گرفتنشان به سر آمد. تنها دو ماه! نمیدانم بخندم یا بگریم بر اینکه پسرک مادربزرگش را خاله صدا میکرد و انصافا هر دو تایشان چه قدر ذوق میکردند! گاه به گاه سعی‌ می‌کردم گوشزد کنم "مادربزرگ"! پسرک میدانست زنی‌ را که خاله می‌نامد مادربزرگ است ولی‌ دوست داشت خاله صدایش کند چرا که در عمر دو ساله‌اش فقط چند بار او را دیده بود و هر خانم جدیدی برایش مفهوم خاله داشت. امروز پنج روز است که از هم جدا شده اند. پسرک هر روز سراغ و بهانهٔ  خاله  را می‌گیرد و برایش اشک می‌ریزد و خاله هم هر شب خواب پسرک را می‌بیند. عجب دنیای قریب و بی‌ رحمی است، عجب...

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

سوسک قرمزی هم بله!

علاقهٔ من و "شیر و شکر" این روز‌ها پیرامون حشرات ریز قرمز رنگی‌ موج میزند که به علت سرخی و خال‌های سیاه روی پشتشان شباهت وافری به کفشدوزک دارند. امروز که در پارک به جستجویشان رفته بودیم به توده‌ای از آنها برخوردیم که همه جفت جفت و پشت به پشت مشغول جفت گیری بودند و عجبا که حشرهٔ سومی‌ به زور خودش را به جفتی که با هم مشغول بودند آویزان کرده بود و سعی‌ در دخول داشت. اینجورش را دیگر ندیده بودیم!

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

تضاد

حالا که مادرم اینجاست چه قدر دلم می‌خواد که بنویسم، که حرف بزنم، که بگویم...
حالا که مادرم اینجاست چه قدر وقت کم میارم، چه قدر حرف نگفته دارم، چه قدر کار نکرده دارم!
 و... چه قدر آغوش نگرفته دارم...آغوشی که از حالا میدونم برای در بر گرفتنش تنگ تنگ می‌شه...