۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

خواهر بزرگه

همیشه اسباب بازی‌ها و لباس‌هات به من میرسید، چون تو خواهر بزرگه بودی و انصافا هم چه قدر تمیز و نو نگهشان  داشته بودی... کاملا بر عکس من که همیشه چیز هام درب و داغون بودند! تو مدرسه انقدر شاگرد  خوب و درسخونی بودی که همیشه ناظم و معلم‌هات انتظار داشتند که من هم مثل تو باشم و طفلکی‌ها کلی‌ توی ذوقشون میخورد از اینکه می‌دیدند ما ۱۸۰ درجه متفاوتیم...تو آنقدر با وقار و من آنقدر سر به هوا و بازیگوش! از همهٔ کارهات الگو برداری می‌کردم حتا از ناخن خوردنت و تو هم در عوض گاهی برایم میخوندی: "تقلید کار میمونه..."
بعد‌ها که بزرگ شدیم...تو شوهر، دو تا بچه ، و پاسپورت امریکایی داشتی و من آرزوم بود که پایم به آمریکا برسه و بچه داشته باشم! و چه قدر خوب یادمه که همون یک دفعه که به ایران اومدی و بعد از مدت‌ها تونستیم یک درد و دل حسابی بکنیم بهم گفتی‌ که صبر داشته باشم و نوبت من هم به زودی می‌رسد! چه قدر کمک فکری بهم دادی و اشتباهاتم را ماله کشیدی از همون سال اول راهنمایی که کارنامه‌ام را گم کرده بودم و اسمم را  برای سال جدید نمینوشتند بگیر تا زمانی‌ که افتان و خیزان  توی دست انداز های  عشق و  عاشقی سینه خیزمیرفتم تا همین آخر آخری‌ها که غربت زده شده بودم!همیشه برایم  نماد و نشانی‌ از کمال بودی، آخه تو خواهر بزرگه بودی!
چه قدر دوست  داشتم که بهت بگم خاله شدی و برایت از خواهر زاده ات تعریف کنم. برایت از زندگیم حرف بزنم و بهت بگم که بالاخره به حرف تو رسیدم که زندگی‌ در خارج آخر همه‌چیز نیست و هر جأ که باشی‌ اگه خودت بخواهی میتونی‌ دلخوش باشی‌! بهت بگم که اون شب که تو فرودگاه بغلت کردم و تو بارونی کرم و روسری آبی‌ پوشیده بودی...هرگز فکر نمیکردم که آخرین دیدارمون باشد. بهت بگم که واقعا نمیدونم چه حسی دارم از اینکه حتا نمیدونم کجا خوابیدی و چند متر زیر زمینی‌...آخه من حتا مزارت رو ندیدم. تو باید همهٔ اینها رو خودت بدونی چون هر چی‌ باشد تو خواهر بزرگه هستی‌ و دانای کلّ. حتا باید بدونی که چه قدر دلم برایت تنگ شده و چه حسّ غریب بدبختی دارم بدون تو...

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

ذغال اخته


نمیدونم اسمش رو دلگی، نوستالژی، و یا چه مزخرف دیگری می‌توان گذاشت! امروز روزی بود و پارکی‌ در مسیر بود و مادری دست در دست کودکش از آنجا می‌گذشت. برق چیزهای قرمز کوچکی بر روی زمین چشمان زن را تسخیر کرد. با خود فکر کرد که نوعی گل یا میوه است، جلو تر که رفت فکر کرد که چه قدر شبیه ذغال اخته اند و نا‌ امیدانه اندیشید که‌ای کاش...
با نا‌ باوری یک دانه را پاک کرد و بر دهان گذشت و ناگاه  روح و جسمش از طعم ناب ذغال اخته اشباع گشت. دیگر نمیدانست که چطور ذغال آخته‌های خوب را سوا می‌کند و  به سمت فوارهٔ کوچک برای شستن میبرد و مشت مشت بر دهان می‌ریزد! برای چند لحظه گویا حتا یادش رفته بود که مدام دنبال کودکش بدود و صدایش کند که دور نرود! خدا داند که این فقر وطن  یا تنور شکم بود که بی‌چاره را اینگونه از خود بی‌ خود کرده بود.
پی‌نوشت: من گفتم مادری شما بخوانید "شهرزاد قصه گو"، گفتم کودکی بخوانید "شیر و شکر"!