سه یا چهار بر از پهلوی بستنی فروشی گذشتم، هی هوس کردم هی ترسیدم تا بالاخره هوس بر ترس غلبه کرد و رفتم به دختر جوان فروشنده گفتم: یک بستنی لطفا. (!Ein "glace" bitte) حرفم را نفهمید و با نگاهی پرسشگر بهم خیر شد. از خنگیش جا خوردم و کمی هم بهم بر خورد که من که به زبون خودش گفتم پس حتما از بد بودن لهجمه که نمیفهمه. بالاخره گفتم که "ice cream" میخواهم. با کلی ولع، در حالیکه خوش خوشانم شده بود شروع به لیس زدن کردم. یک دستم بستنی بود با یک دست هم کلسکهٔ پسری رو میراندم. نشستم رو یک نیمکت که بستنیم رو تموم کنم. تازه یادم افتاد که برای چی بستنی فروش بیچاره نفمید که من چی میگم.. من کلمهٔ بستنی رو خیلی حق به جانب بی آنکه حواسم باشه فرانسه گفته بودم. آلمانیش میشه (ice)! خنده ام گرفت که تا چه حد گیج میزنم!!!
آفتاب ملایم و خوبیه. اینجا که نشستم یک باغچهٔ سنبل کاری شده کنارمه که رایحهٔ دلپزیرش که در هوا پراکنده شده و با نسیم به مشام میرسد کلی بوی عید رو یاد آدم میآورد. از یک پنجرهٔ بالا خونه صدای گیتار میاد. شازده کوچولو بیدار شده و داره برای خودش آواز میخونه. یک دفعه کلی حالم خوب شد بر عکس دیشب که که سازم اصلا کوک نبود. از شما چه پنهان که همین الان یک شکلات از جیبم در آوردم و خوردم. مثلا هم میخواهم بعد از زیمان به وزن اوّلم برگردم !!! بلند شوم بروم که از پیاده روی جا نمونم. شما هم حال خوشی داشته باشید چه با بستنی چه بی بستنی!!!
پیوست: شازده داره بالانس میزنه توی کالسکه. به نظر شما شیرینی کدام بیشتره؟ یک بستنی شکلاتی یا تماشای موجود کوچکی که تا چندی پیش جنینی بیش نبود ولی امروز دارد با تمام نیرو همگام با نوای زندگی ابرز وجود میکنه؟