۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

آلمانی‌ :)


مکان: خونهٔ‌ ما
زمان: یک شنبه، هنگام ناهار
پسرک قصهٔ ما دارد تند و تند یک چیزی را به فارسی برای پدرش تعریف می‌کند. بهش میگویم: "به بابا آلمانی‌ بگو". برگشته سمت پدرش و با لبخند میگوید: "آلمانی‌"!!!

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

گنگ نامه!


وضوی غربت را
غریبانه مس درد میکشم!
قنوتِ خستگی بی‌ پایان و
رکوعِ سرفه‌های کشدار!

تنهایی به خاک می‌‌نشاندم.
کسی‌ در دور دست نجوا می‌کند:
"خوشبختی‌ را سجده رفته است،
خوشا به احوالش!"

نیمه کاره از خاک برمیخیزم،
تنهایی را قی‌ می‌کنم،
وضویم باطل میشود.
نه اهل نمازم، نه وضو!
زندگی‌ شاید  همان "خیابان دراز" *
و خوشبختی‌...
سرفه‌های چرکین تو باشد !

*  تولدی دیگر، فروغ فرخزاد.


۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

ایران چیست؟



وقتی‌ که هنوز پیش تو یا بهتر بگویم در دامانت بودم هرگز به این سوال به طور جدی فکر نکرده بودم. به اینکه یک روز پاسخ دادنش چه قدر چالش برانگیز خواهد بود، که چه قدر قلب و گلویم را خواهد فشرد!
آن زمان که فارغ از هر گونه ایده‌ای راجع به دوری و مهاجرت و طعمِ گسش سر خوشانه یا حتا هر از گاهی نا خوشانه زیستن در مامِ وطن را امری عادی و پیش پا افتاده می‌‌انگاشتم، هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که روزی در پاسخ به این سوالِ پسرکِ دو سال و هشت ماهه‌ام با آن لحن شیرین مخصوص به خودش که "ایران چیه؟" اینچنین وا‌ مانده و همچنان که سعی‌ در جمع کردن تمام قوایم می‌کنم، شکسته شکسته جواب دهم: "آنجا که من به دنیا آمدم...آنجا که تابستان با هم بودیم...آنجا که مادر بزرگ‌ها هستند...آنجا که الی به تازگی برگشته است..." و آخر چگونه می‌توانستم این همه "آنجا که..." را برایش توضیح دهم!

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

کودکستان یا دبستان...هر جا باشیم خوش و شادیم!


مثل دست یا پایی که زیر تنه میماند و خواب میرود...قلم من هم خواب رفته! دیگر امشب با هزار سلام و صلوات آمدم که بیدارش کنم. "مست است و هوشیارش کنید، خواب است و بیدارش کنید...گویید فلونی اومده..."!  بالاخره شیر و شکر ما هم به جرگهٔ مهد روندگان پیوست. سه پنج روزی (۳x۵) هست که با هم در این وادیِ جدید قدم گذشته ایم! دوران تطبیق را با روزی دو ساعت در مهد میگذرانیم! تا اینجایش که خوب بوده...برای ادامه هم،  آنجا که روی پای خود ایستادن رقم می‌خورد، نیازمنیم به دل‌‌های مهربانِ شما. برای این نو نهال تازه شکفته دعا کنید لطفا !
ای وای دوباره خواب رفت، قلمم را میگویم! تا دیدار بعد به خدایتان میسپارم.

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

اگر پسر نیستی‌، پس چه هستی‌؟

از پسرک می‌پرسم: تو پسری؟
تاکید می‌کند که: نه، من پسر نیستم! من آریانم!

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

تقصیر تو نیست!


-تقصیر تو نیست که با موفقیت دورهٔ تحصیلت در این قاره را پشت سر گذاشته و قصد برگشت به وطن را کرده ای. تقصیر از دل‌ رنجور و فراق چشیدهٔ من است. هر که نبود، من یکی‌ که شاهد آن همه  زحمات بی‌ دریغ و تنهایی بی‌ کرانت بودم! این همه اوج گرفتی‌ تا به بالاترین دست یابی‌ و حالا زمان آن رسیده که پر باز کنی‌! تا اینجایش حرفی‌ نیست، فقط جواب این دل‌ِ حرف نشنو که مدام بهانه ات می‌کند را چه دهم؟ (به هم کلاسی‌ و هم روحی‌ ام)*۱
-تقصیر تو نیست که از دیوارِ راست بالا می‌روی و روی آن دنده که میافتی حرف که گوش نمیکنی‌، هیچ،  گاز هم میگیری! تقصیر از کم طاقتی و کم تجربگیِ من است که تا مرز انفجار و ایست قلبی پیش میروم. تو که سر تا پا شهد و شیرینی‌ و عشق و محبتی که بر جان و روانم قطره قطره میچکی. به قول "داستان حسنک وزیر" این  منم که در مادری نا تمامم! *۲ (به شیر و شکرم)
- تقصیر تو نیست که دیگر زیر آسمان یک شهر نیستیم، که دیگر هر آخرِ هفته همدیگر را نمی‌بینیم. که دیگر حضور نداری در زندگی‌‌ام مگر در خاطره ها! تقصیر از گوش‌های من است که می‌‌خواهند تو را بشنوند و چشما‌هایم که تو را بخوانند. ( به دوست کودکی ام)
- تقصیر  تو نیست که من اینجا همهٔ آنچه که از زندگی‌ میجویم را ندارم. که گاهی تا سر حد جنون خسته و بی‌ حوصله میشوم. که دلم تنگ میشود، که غریب افتاده ام. تقصیر از این دل‌ وا‌ مانده من است که برای غربت ساخته نشده. (به شریکِ زندگی‌ ام)


 *1. My soul mate
 
 *2. تاریخ بیهقی- داستان بر دار کردن حسنک وزیر: 
چون حسنک بیامد خواجه بر پای خاست، چون او این مکرمت بکرد همه اگر خواستند یا نه بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و برخویشتن می ژکید. خواجه احمد او را گفت «در همه کارها ناتمامی!» وی نیک از جای بشد و خواجه، امیر حسنک را هر چند خواست که پیش١ وی نشیند نگذاشت و بر دست راست نشست ... و بوسهل بر دست چپ خواجه. (بوسهل) از این سخت بتابید.

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

نگاه

دیگر نگاهت توان ندارد تا همچون عقابی تیز چنگ بر دلم فرود آید، بربایدش، و به آشیانش صعود کند. نگاهت کفتارِ  خاموشی در انتظارِ  طعمه را میماند.

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

صندلی‌ام میخ دارد!


در سفر اخیرم به ایران  سراغش رفتم، ولی‌ توان اینکه همراه خود بیاورمش را نداشتم. سنگین بود، خیلی‌ سنگین؛ نه برای چمدانم که برای قلب بیچاره‌ام که  توان بر دوش کشیدن این حجم انبوه از خاطرات در هم پیچیده ی تلنبار شده ی خاک خورده را نداشت. به ناچار از صندوق فلزی کوچکم که تمامی این سالها از نامه ها، عکس ها، کارت پستال ها، و دیگر یادگار‌هایم محافظت کرده بود چشم پوشی کرده و تنها به دو دفترچه خاطراتی که به سال‌های آخر دبستان و راهنمایی برمیگردند بسنده کردم.
دفترچه خاطرات سال چهارم دبستان که به سال‌های اول دهه شصت برمیگردد را صفحه به صفحه با اشتیاقی وصف ناپذیر میبلعم. طعم شیرین گذشته و بوی خوبِ خواهر بزرگه را میدهد. بر روی جلد آبی رنگش نمای بزرگی‌ از پلنگ صورتی‌ است.
یادداشت صورتی‌
نام: ....
نام خانوادگی: ...
کلاس: چهارم ۲
هانی‌، الهام، عالم، لیلا، ناهید، و نازنین را که رد می‌کنم به بیتا می‌رسم که چنین نوشته است:
"شهرزاد عزیز
من اولِ سال دیدم دختری همیشه سرِ کلاس می‌‌ایستد. فکر کردم صندلی‌اش میخ دارد. بعد زنگ تفریح دقت کردم و دیدم که صندلی‌اش میخ ندارد. فهمیدم این دختر نشستن بلد نیست. حالا که با او اشنا شده‌ام میدانم دختری که صندلی‌اش میخ ندارد و هنوز هم نشستن یاد نگرفته دوست عزیزم  شهرزاد است! "
بیتای نازنینم، نمیدانم که کجایی و چه کار میکنی‌ ولی‌ کاش بدانی که دوست عزیزت هنوز هم بعد از گذشتِ این همه سال نشستن را یاد نگرفته است، که هنوز یک جا ماندن و آرام گرفتن  را بلد نیست و شاید  هیچگاه هم نیاموزد!

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

چند سطری برای شهرم






من تو را همان طور که هستی‌ دوست دارم، غبار الود و خاک الود؛  پر هرج و مرج  و در هم برهم. من عاشق اون کوه‌های پنهان در دودت هستم، میدونی‌؟ آخه، لا مذهب یک پیاده روی درست و درمون نداری که آدم بتونه کالسکهٔ بچه‌ را بدون معلق زدن و واژگون شدن توش راه ببره! ولی‌ در عوض دل‌ و جیگرکی داری که آدم بی‌خیال از دنیا توش بشینه و یک سیخ دل‌ و  قارچ کبابی بخوره! چرا مردمت انقدر زود رنج و عصبی شده اند؟ دختر‌ها توی کافی شاپ الکی‌ برای گارسن پشت چشم نازک میکنند و شاگرد کبابی با من دعوا می‌کنه که چرا گفتم نون نگذاشتی. البته این را هم بگویم که جمعه  بود و دکانش قل قله ولی‌ خوب اینکه دلیل موجهی نمیشود!آخه، من قربون این مردم عصبیِ زود رنج بروم که از اون طرف هم آنقدر خودمونی و خون گرم هستند که بدون اغراق بیش از چهل پنجاه مرتبه جلو آمدند و راجع انگشت مکیدن پسرک صحبت کردند. نصفیشون گفتند که کاری به کار بچه نداشته باش هیچ ضرری نداره و نصف دیگر هم هشدار دادند که حالیا بر حذر باش از انگشت و فکِ از حالت افتاده. حالا از این حرف‌ها که بگذریم، خوب به خودت حالی‌ داده بودی و آب جوب‌هایت حسابی شفاف و تمیز بودند، چیزی که خیلی‌ وقت بود در تو سراغ نداشتم. باغ فردوست هم عالی‌ بود این دفعه، با اون موزهٔ سینماش، کافی شاپ و نمایش گاه فسقلی کتابش. تو همون نمایش گاه فسقلی یک کتاب از گزین گویه‌های فروغ* خریدم که خیلی‌ چسبید. امسال خیلی‌ نرسیدم که تویت بچرچم و گشت و گذار کنم ولی‌ هر لحظه فکرم با توست و دلم برای همهٔ گوشه و کنارت پر میکشد. مواظب خودت، مامان و مادربزرگم، چند تا دونه فامیلی که باقی‌ مانده اند، دوست هایم، و  ...خاطراتم باش لطفا.
 به امید دیدار.


 * گزین گویه‌های فروغ فرخزاد، "اگر عاشق عاشق باشد". اثر: ایلیا دیانوش

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

زمانی‌ که فاصله‌ها رنگ میبازند.

و این گونه است که کلمات جان می‌‌گیرند و از صفحهٔ سرد کامپیوتر بال گشوده و بر دل‌ و جان می‌‌نشینند.
من اینجا، تو آنجا...یک قاره بینمان فاصله ولی‌ ببین که چطور قلب‌ها راه خود را می‌‌یابند و زمان و مکان را نادیده میگیرند.
من ایمان دارم به نیروی حیات بخشی که در عمق کلمات جاری است و ناممکن را ممکن و مجازی را حقیقی‌ می‌سازد.
به یمن و برکت این نیروست که این دو نازنین  این گونه پر مهر در کنار هم قدم برمیدارند.
بابت تمام آن لحظات طلایی خوشحال و سپاسگزارم دوست من.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

شوق


من این محلهٔ را دوست دارم. راه رفتن در پیاده رو‌هایش را هنگام غروب،  وقتی‌ مسیر بین  نانوایی بربری و سنگک را خوش خوشک می‌‌پیمایم و هر بار از نور رنگارنگ چراغ‌ها و ازدحام آدم‌ها جلوی آبمیوه گیری توچال و میوه فروشی منصف به وجد می‌آیم. من جای خالی‌ کلاس زبان شکوه شمیران و بانک ملت آن سوی‌ خیابانش را دوست دارم چرا که خاطره اولین کار دانش جویی را به یادم میاورند. من دوست دارم که پیاده به میدان قدس و سر پل بروم و به خیابان ولیعصر برسم، توقفی کنار حلیم سید مهدی و پس از آن کتاب فروشی نشر چشمه  داشته باشم و روح و جسم هر دو را سیراب کنم. من دلم می‌خواهد...
خدایا، فقط به تعداد انگشتانم روز باقیست، آیا این چند روز را تاب می‌آورم تا این تصاویر را از پرده خیال بر واقعیت نشانم؟

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

باید خندید یا که گریست؟

اصلا من نه سر پیاز هستم و نه تهش! از این رو عاشق و معشوق را پاک به حال خود رها کرده ام، مگر غیر از این است که "میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست". و اما  اینکه در این میانه کدام  یک عاشق و کدام معشوق است خود جای بحثی‌ جدا گانه دارد. مادربزرگ و نوه را میگویم! چه زود دوران باهم بودن و دل‌ و قلوه گرفتنشان به سر آمد. تنها دو ماه! نمیدانم بخندم یا بگریم بر اینکه پسرک مادربزرگش را خاله صدا میکرد و انصافا هر دو تایشان چه قدر ذوق میکردند! گاه به گاه سعی‌ می‌کردم گوشزد کنم "مادربزرگ"! پسرک میدانست زنی‌ را که خاله می‌نامد مادربزرگ است ولی‌ دوست داشت خاله صدایش کند چرا که در عمر دو ساله‌اش فقط چند بار او را دیده بود و هر خانم جدیدی برایش مفهوم خاله داشت. امروز پنج روز است که از هم جدا شده اند. پسرک هر روز سراغ و بهانهٔ  خاله  را می‌گیرد و برایش اشک می‌ریزد و خاله هم هر شب خواب پسرک را می‌بیند. عجب دنیای قریب و بی‌ رحمی است، عجب...

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

سوسک قرمزی هم بله!

علاقهٔ من و "شیر و شکر" این روز‌ها پیرامون حشرات ریز قرمز رنگی‌ موج میزند که به علت سرخی و خال‌های سیاه روی پشتشان شباهت وافری به کفشدوزک دارند. امروز که در پارک به جستجویشان رفته بودیم به توده‌ای از آنها برخوردیم که همه جفت جفت و پشت به پشت مشغول جفت گیری بودند و عجبا که حشرهٔ سومی‌ به زور خودش را به جفتی که با هم مشغول بودند آویزان کرده بود و سعی‌ در دخول داشت. اینجورش را دیگر ندیده بودیم!

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

تضاد

حالا که مادرم اینجاست چه قدر دلم می‌خواد که بنویسم، که حرف بزنم، که بگویم...
حالا که مادرم اینجاست چه قدر وقت کم میارم، چه قدر حرف نگفته دارم، چه قدر کار نکرده دارم!
 و... چه قدر آغوش نگرفته دارم...آغوشی که از حالا میدونم برای در بر گرفتنش تنگ تنگ می‌شه...

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

زاد روز

امروز امید‌ها و آرزو‌هایم دو ساله شدند. بسیار شیرین تر و مشکل تراز آنچه میپنداشتم!
ای آنکه مرا با آمدنت از "خود دیروز"  "مادر امروز" کردی، زاد روزت مبارک.
عاشقانه دوستت دارم شیر و شکر نازنینم.