-آخه عزیز من، جان دلم، یک خورده قرار بگیر، یک ذره آرام بگیر! خسته نشدی از اینکه بعد از این همه سال هنوز به یک آرامش نسبی نرسیده ای؟ که بگویی این یک تکه جا مال من است...ریشه کنی...برگ بدی...ساقه بدی! از وطن بیرون زدی...چه سختیها که نکشیدی تا آن شهر کوچک در فرانسه کم کم به دلت نشست...بهش و مردمانش خو کردی...دیگه کم کم ریشههای کوچکت زیر سنگ فرشهای اون شهر حسابی تار طنیده بودند که با همراهی مهربان و عزیزی در دلٔ راهی کشور همسایه شدی! عزیز کوچک از دلٔ به آغوشت آمد ولی تو کماکان بی قرار میرفتی. حتا الان که راه میرود و چیزهایی میگوید تو هنوز میروی از این شهر به آن شهر...از این خانه به آن خانه!
-فردا اسباب کشی داریم...دلم قرار میخواهد...که بمانم...که زیر و بمهای شهر را یاد بگیرم و به خوبیهایش دلٔ ببندم. میرویم دست در دست شیر و شکر و همراه مهربان. برایمان دعا کنید.
-فردا اسباب کشی داریم...دلم قرار میخواهد...که بمانم...که زیر و بمهای شهر را یاد بگیرم و به خوبیهایش دلٔ ببندم. میرویم دست در دست شیر و شکر و همراه مهربان. برایمان دعا کنید.