۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

دلجوئی!

هنگامی که با اون نگاه پرسشگر و چشم‌های مهربونت در چشم‌هایم خیره شدی، به اشک‌های غلطانم اشاره کردی و با زبون خودت چیزی راجع بهشون گفتی‌، هنگامی که با دست‌های کوچولوت که هنوز دو سال هم از عمرشون نمیگذرد صورتم را نوازش کردی...دیگر مطمئن شدم که این عشق دو طرفه است!
نازنین کوچکم به تو و عشقت افتخار می‌کنم.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

اندر حکایت شهرزاد مدرن!

شهرزاد آنقدر خسته است که دیگر قصه گفتنش نمی‌‌آید! شاید سلطان به قدری درگیر کار‌هایش است که اصلا وقت قصه شنفتن ندارد! شاید هم شهرزاد همهٔ توانش را برای شازده کوچولوی دربار خرج کرده و دیگر رمقی برایش نمانده است. القصه، تنها تفریح شهرزاد قصه گوی در این شب ها، نوشیدن لیوانی چای به همراه آبنبات قیچی و خلوت گزیدن در کنج کامپیوتر خود و البته اینترنت می‌باشد!

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

بفرمائید نون!

نمیدونم این چه طلسمی است که به جون من و این وبلاگ بی‌چاره افتاده که انگار قفل بزرگی‌ بر زبان و انگشتانم زده اند. ولی‌ بالاخره عشق بر شمشیر پیروز شد و من دارم سعی‌ در نوشتن می‌کنم! فکر کردم یک عکس بذارم از شیر و شکر بلکه نوشتنم بیاد و سوژه پیدا کنم که با دیدن این عکس سوژه خودش اومد!!!



این عکس رو در سفر تابستون به ایران گرفتم و نکتهٔ جالبی‌ که بهش رسیدم عجین شدن فرهنگ ما با نان است. هر وقت که با آریان به خیابون می‌رفتیم و از جلو نانوایی رد میشدیم محال بود که دست خالی‌ برگردیم و یکی‌ از رهگذر‌ها تکه نانی دست این بچه ندهد. خلاصه آریان هم از مزهٔ خوش نان سرزمین مادری و محبت مردم دو جانبه سیراب میشد! خداییش مردم مهمون نوازی داریم و این محبت با احترامی که ما نسل اندر نسل برای برکت خدا قائل بوده ایم پیوند خورده.
این بود انشای من راجع به نان! سفره تان همیشه پر برکت و پر از نان داغ باد.
آمین.