وقتی که هنوز پیش تو یا بهتر بگویم در دامانت بودم هرگز به این سوال به طور جدی فکر نکرده بودم. به اینکه یک روز پاسخ دادنش چه قدر چالش برانگیز خواهد بود، که چه قدر قلب و گلویم را خواهد فشرد!
آن زمان که فارغ از هر گونه ایدهای راجع به دوری و مهاجرت و طعمِ گسش سر خوشانه یا حتا هر از گاهی نا خوشانه زیستن در مامِ وطن را امری عادی و پیش پا افتاده میانگاشتم، هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که روزی در پاسخ به این سوالِ پسرکِ دو سال و هشت ماههام با آن لحن شیرین مخصوص به خودش که "ایران چیه؟" اینچنین وا مانده و همچنان که سعی در جمع کردن تمام قوایم میکنم، شکسته شکسته جواب دهم: "آنجا که من به دنیا آمدم...آنجا که تابستان با هم بودیم...آنجا که مادر بزرگها هستند...آنجا که الی به تازگی برگشته است..." و آخر چگونه میتوانستم این همه "آنجا که..." را برایش توضیح دهم!