۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

دو قدم این ور خط *

از بچه‌ها کی‌ گرگه؟ بهناز کلّه گنده!
به سرعت به روی اولین پله میپرم تا بهناز منو نگیره. هیاهو و بپر بپرمون حیاط دبستان را پر کرده. آخ که بالا بلندی تو یک روز آفتابی چه کیفی میده!
خواب نیستم، فقط پلک‌هایم روی هم هستند! چشم‌هایم را که باز می‌کنم اتاق تاریک است، کنار پسرکم دراز کشیده‌ام تا خوابش ببرد. احساس می‌کنم که همان دختر بچه دبستانی هستم و تمام این سال‌ها رویای درازی بوده که شهرزاد کوچولو در خواب دیده است.
بلند شوم مشق‌هایم را بنویسم که  قبل از "برنامهٔ کودک" تمامشان کنم...

* عنوان بر گرفته از رمان استاد عزیز آقای احمد پوری

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

رقص!

هنرمندان خیابونی هر کدام در گوشه‌ای از خیابان به ارائه هنر خویش میپردازند. یکی‌ آکاردئون میزند، گروهی آواز امریکای لاتین اجرا میکنند و مینوازند، دو پسر نوجوان با گیتار و اجرای بینظیرشان رهگذران را در گوشه‌ای دیگر مبهوت کرده اند و خلاصه هر یک به نوعی‌ شور و نشاط به کوچه‌های زمستان زده و عابرین یخ زده میبخشند!
و اما...در کنار این هنرمندان، رقص کودکی بسیار خردسال که با شور و هیجان تمام هم نوا با  موسیقی‌ میچرخد و پا میکوبد توجه رهگذران را جلب میکند و لبخند بر لبانشان میاورد.
این صحنه در هر مغازه و یا رستورانی که موسیقی‌ داشته باشد تکرار میشود و مردم با لبخند نظاره گر این کودک رقصان و هم سازیش با موسیقی‌ میشوند.
این کوچولوی رقصان کسی‌ نیست جز "شیر و شکر" که  شنیدن کوچکترین آوائی تاب و توان از کفش میبرد و بی‌ دریغ حرکات مزونش بدنش  را به دست موسیقی‌ می‌سپارد.دلم نیامد که چیزی راجبش ننویسم.
آرزومندم که تو و همهٔ کودکان هم آوا با ساز دنیا برقصید و بچرخید. آمین.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

دلجوئی!

هنگامی که با اون نگاه پرسشگر و چشم‌های مهربونت در چشم‌هایم خیره شدی، به اشک‌های غلطانم اشاره کردی و با زبون خودت چیزی راجع بهشون گفتی‌، هنگامی که با دست‌های کوچولوت که هنوز دو سال هم از عمرشون نمیگذرد صورتم را نوازش کردی...دیگر مطمئن شدم که این عشق دو طرفه است!
نازنین کوچکم به تو و عشقت افتخار می‌کنم.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

اندر حکایت شهرزاد مدرن!

شهرزاد آنقدر خسته است که دیگر قصه گفتنش نمی‌‌آید! شاید سلطان به قدری درگیر کار‌هایش است که اصلا وقت قصه شنفتن ندارد! شاید هم شهرزاد همهٔ توانش را برای شازده کوچولوی دربار خرج کرده و دیگر رمقی برایش نمانده است. القصه، تنها تفریح شهرزاد قصه گوی در این شب ها، نوشیدن لیوانی چای به همراه آبنبات قیچی و خلوت گزیدن در کنج کامپیوتر خود و البته اینترنت می‌باشد!

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

بفرمائید نون!

نمیدونم این چه طلسمی است که به جون من و این وبلاگ بی‌چاره افتاده که انگار قفل بزرگی‌ بر زبان و انگشتانم زده اند. ولی‌ بالاخره عشق بر شمشیر پیروز شد و من دارم سعی‌ در نوشتن می‌کنم! فکر کردم یک عکس بذارم از شیر و شکر بلکه نوشتنم بیاد و سوژه پیدا کنم که با دیدن این عکس سوژه خودش اومد!!!



این عکس رو در سفر تابستون به ایران گرفتم و نکتهٔ جالبی‌ که بهش رسیدم عجین شدن فرهنگ ما با نان است. هر وقت که با آریان به خیابون می‌رفتیم و از جلو نانوایی رد میشدیم محال بود که دست خالی‌ برگردیم و یکی‌ از رهگذر‌ها تکه نانی دست این بچه ندهد. خلاصه آریان هم از مزهٔ خوش نان سرزمین مادری و محبت مردم دو جانبه سیراب میشد! خداییش مردم مهمون نوازی داریم و این محبت با احترامی که ما نسل اندر نسل برای برکت خدا قائل بوده ایم پیوند خورده.
این بود انشای من راجع به نان! سفره تان همیشه پر برکت و پر از نان داغ باد.
آمین.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

خواهر بزرگه

همیشه اسباب بازی‌ها و لباس‌هات به من میرسید، چون تو خواهر بزرگه بودی و انصافا هم چه قدر تمیز و نو نگهشان  داشته بودی... کاملا بر عکس من که همیشه چیز هام درب و داغون بودند! تو مدرسه انقدر شاگرد  خوب و درسخونی بودی که همیشه ناظم و معلم‌هات انتظار داشتند که من هم مثل تو باشم و طفلکی‌ها کلی‌ توی ذوقشون میخورد از اینکه می‌دیدند ما ۱۸۰ درجه متفاوتیم...تو آنقدر با وقار و من آنقدر سر به هوا و بازیگوش! از همهٔ کارهات الگو برداری می‌کردم حتا از ناخن خوردنت و تو هم در عوض گاهی برایم میخوندی: "تقلید کار میمونه..."
بعد‌ها که بزرگ شدیم...تو شوهر، دو تا بچه ، و پاسپورت امریکایی داشتی و من آرزوم بود که پایم به آمریکا برسه و بچه داشته باشم! و چه قدر خوب یادمه که همون یک دفعه که به ایران اومدی و بعد از مدت‌ها تونستیم یک درد و دل حسابی بکنیم بهم گفتی‌ که صبر داشته باشم و نوبت من هم به زودی می‌رسد! چه قدر کمک فکری بهم دادی و اشتباهاتم را ماله کشیدی از همون سال اول راهنمایی که کارنامه‌ام را گم کرده بودم و اسمم را  برای سال جدید نمینوشتند بگیر تا زمانی‌ که افتان و خیزان  توی دست انداز های  عشق و  عاشقی سینه خیزمیرفتم تا همین آخر آخری‌ها که غربت زده شده بودم!همیشه برایم  نماد و نشانی‌ از کمال بودی، آخه تو خواهر بزرگه بودی!
چه قدر دوست  داشتم که بهت بگم خاله شدی و برایت از خواهر زاده ات تعریف کنم. برایت از زندگیم حرف بزنم و بهت بگم که بالاخره به حرف تو رسیدم که زندگی‌ در خارج آخر همه‌چیز نیست و هر جأ که باشی‌ اگه خودت بخواهی میتونی‌ دلخوش باشی‌! بهت بگم که اون شب که تو فرودگاه بغلت کردم و تو بارونی کرم و روسری آبی‌ پوشیده بودی...هرگز فکر نمیکردم که آخرین دیدارمون باشد. بهت بگم که واقعا نمیدونم چه حسی دارم از اینکه حتا نمیدونم کجا خوابیدی و چند متر زیر زمینی‌...آخه من حتا مزارت رو ندیدم. تو باید همهٔ اینها رو خودت بدونی چون هر چی‌ باشد تو خواهر بزرگه هستی‌ و دانای کلّ. حتا باید بدونی که چه قدر دلم برایت تنگ شده و چه حسّ غریب بدبختی دارم بدون تو...

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

ذغال اخته


نمیدونم اسمش رو دلگی، نوستالژی، و یا چه مزخرف دیگری می‌توان گذاشت! امروز روزی بود و پارکی‌ در مسیر بود و مادری دست در دست کودکش از آنجا می‌گذشت. برق چیزهای قرمز کوچکی بر روی زمین چشمان زن را تسخیر کرد. با خود فکر کرد که نوعی گل یا میوه است، جلو تر که رفت فکر کرد که چه قدر شبیه ذغال اخته اند و نا‌ امیدانه اندیشید که‌ای کاش...
با نا‌ باوری یک دانه را پاک کرد و بر دهان گذشت و ناگاه  روح و جسمش از طعم ناب ذغال اخته اشباع گشت. دیگر نمیدانست که چطور ذغال آخته‌های خوب را سوا می‌کند و  به سمت فوارهٔ کوچک برای شستن میبرد و مشت مشت بر دهان می‌ریزد! برای چند لحظه گویا حتا یادش رفته بود که مدام دنبال کودکش بدود و صدایش کند که دور نرود! خدا داند که این فقر وطن  یا تنور شکم بود که بی‌چاره را اینگونه از خود بی‌ خود کرده بود.
پی‌نوشت: من گفتم مادری شما بخوانید "شهرزاد قصه گو"، گفتم کودکی بخوانید "شیر و شکر"!

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

زلال، پاک، و پویا چون آب روان


فتح باغ

حاج خانم تا همین چند وقت پیش از عشق و عاشقی مینوشت، البته الان هم می‌‌نویسد ولی‌ کلا نوعش فرق کرده، گویا متعالی تر شده! آن موقع‌ها از رسیدن‌ها و نرسیدن ها، خواستن‌ها و خواسته شدن ها، و بوسه‌های چیده و نچیده مینوشت ولی‌ امروزه به قدری در روز مرگی غرق شده  که موضوع برای نوشتن کم می‌‌آورد. البته با پسرکی شیرین و در حال رشد هیچ دو لحظه‌ای مثل هم نیستند ولی‌ با این وجود در خانه ماندن و با مردم نبودن کمبود ایده میاورد!
امروز پس از کلی‌ بازی‌ با "شیر و شکر" در تخت...حاج خانم سر بلند و پیروز از خواباندن او، با خیالی فارغ و آسوده به کنج خلوت خود در کامپیوتر جهت سیاه کردن چند سطری در وبلاگ خود روی آورد! همچنان که حیران چشم بر زمین و آسمان دوخته تا بلکه مطلبی برای نوشتن یابد...صدای معاشقهٔ کلید و در همی‌ برخاست و حاج آقا وارد بشد. بعد از سلام و احوال پرسی‌ و احیاناً روبوسی (حاج خانم به درستی‌ به یاد نمی‌‌آورد) حاج آقا به اندرونی شد و پشت کامپیوتر جای بگرفت. حاجیه به او یادآوری کرد که قصد نوشتن در بلاگ خود کرده بود و حاجی همی‌ او را بگفت که چند لحظه‌ای بیش نخوهد انجامید. به راستی‌ هم زیاد به درازا نینجامید ولی‌......
برای حاجیه این پرسش باقیست که وقت شخصی یک زن (یا مرد، فرقی‌ نمیکند) کی‌ از آن اوست؟ مرز‌های این حریم شخصی‌ که این روز‌ها در نوشته‌های دوستان زیاد به چشم می‌‌خورد تا کی‌ و کجا پیش میرود؟ آیا  کمی‌ صبوری و گذشت و کاستن از "من" چارهٔ کار است؟ در اینجا سخن از ابزار نیست چرا که کامپیوتر دیگری نیز موجود بود بلکه به قول فروغ سخن از "وقت گران بهای من است"* که یاد نگرفته ام، یا نخواسته‌ام آن را با کسی‌ تقسیم کنم.
کاستی از کجاست؟ از کمبود زمانی‌ برای خود یا سیری ناپذیری "من "؟

 * فروغ فرخزاد، "فتح باغ":
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوخته بوسه تو

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

سبزه ریزه میزه

از دستاورد‌های سفر اخیرمان به ایران، کتاب‌ها و سی‌دی‌هایی‌ بودند که برای آریان (شیر و شکر) آورده بودم و طفلکی‌ها تا چند روز پیش هنوز در کارتن‌های چسب خورده زندانی بودند! آی‌ خیر نبینی اسباب کشی‌!!!! خلاصه از برکت باز شدن کارتن‌ها چند شب پیش آریان به بغل و سی‌دی به دست به اتاق خواب رفتیم!!! خب، میتونست یک سی‌دی معمولی‌ باشه مثل همهٔ  سی‌دی‌ها ولی‌ نبود...روحم باهاش پرواز کرد! تو این زمونه و با جّو حاکم، کاری در نوع خود بی‌ همتا بود!
این آلبوم شامل ۱۴ قطعه است که در آن آواز‌های کودکانه با بافت سنتی‌ مثل "السون و ولسون" با برش‌هایی‌ از زندگی‌ امروزی مانند "فوتبال" در هم آمیخته اند و جالب تر از همه اینکه در باب دستگاه ماهور و درامد بیات اصفهان خوانده شده اند! شاعر این مجموعه مصطفی رحمان دوست و خواننده‌اش حمید جبلی است. وجود همین دو نفر کافی‌ است تا مرا با بردن در دنیای کودکی غرق در لذت کنند! آخرش نفهمیدم  من بیشتر از شنیدن این آهنگ‌ها لذت میبرم یا "شیر و شکر"!
برای شنیدن و "down load" آهنگ‌ها به لینک زیر بروید:
http://karrar.ir/post/1450


۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

قاصدک

-آخه عزیز من، جان دلم، یک خورده قرار بگیر، یک ذره آرام بگیر! خسته نشدی از اینکه بعد از این همه سال هنوز به یک آرامش نسبی‌  نرسیده ای؟ که بگویی ‌ این یک تکه جا مال من است...ریشه کنی‌...برگ بدی...ساقه بدی! از وطن بیرون زدی...چه سختی‌ها که نکشیدی تا آن شهر کوچک در فرانسه کم کم به دلت نشست...بهش و مردمانش خو کردی...دیگه کم کم ریشه‌های کوچکت زیر سنگ فرش‌های اون شهر حسابی تار طنیده بودند که با همراهی مهربان و عزیزی در دلٔ راهی کشور همسایه شدی! عزیز کوچک از دلٔ به آغوشت آمد ولی‌ تو کماکان بی‌ قرار می‌رفتی. حتا الان که راه میرود  و چیز‌هایی‌ می‌گوید  تو هنوز میروی  از این شهر به آن شهر...از این خانه به آن خانه!
-فردا اسباب کشی‌ داریم...دلم قرار میخواهد...که بمانم...که زیر و بم‌های شهر را یاد بگیرم و به خوبی‌هایش دلٔ ببندم. می‌رویم دست در دست شیر و شکر و همراه مهربان. برایمان دعا کنید.

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

برگشت

هنگامی که برمی‌گردی...کمی‌ دلتنگ، کمی‌ خوشحال، کمی‌ خسته، کمی‌ سرمست ...با همه و همه‌ی‌‌ این احساسات که به دوش می‌کشی تنها و تنها محبت دوستان است که طعم لبخند وبلاگیت را شیرین می‌کند. بدون شما چه می‌کردم در این خانهٔ گرد گرفته از غیبت سی‌ و چند روزه؟؟؟
به زودی برمی‌گردم.
روی ماه همگیتان را می‌بوسم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

خانه

دارم به جایی میروم که در هوایش عطر یار موج میزند و گًل‌های بازیگوش اقاقیا از سر و کول دیوار‌هایش بالا میروند! همانجا که سرخی غربوبش را در هیج جای دیگر دنیا نمی‌توان یافت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

اعتراف نامه

دست‌های کوچکی که همه چیز را میکشند، می‌ریزند، و میپاشند...
بنگ... تلفن که بر روی زمین پرتاب شده!
شلپ...لیوان شیر که روی فرش برگشته!
فرت...برگه‌های مهم کاری که جر خورده اند!
 فریاد  (عربدهٔ) پدر که به آسمان میرود...
 گریه جگر سوز کودکی که در خانه می‌پیچد و مثل پتک بر سر من فرود میاید...
آری، این است زندگی‌ این روز‌های من...این وبلاگ میتوانست بازتاب اندیشه‌های دانش جویی تنها باشد که از فراز و نشیب PhD  و خلوت خود مینویسد ولی‌ آگاهانه در بهاری نه چندان دور تصمیم به امتحان شانس خود در نو آوری و باروری  گرفت و خدا را هزاران مرتبه شکر که از این امتحان سر بلند و پیروز با شازده پسری در آغوش، قبالهٔ ازدواجی در دست، و همسری دعا گو بیرون آمد!!!
این روز‌ها بغضی در گلو و جنونی رویان بر سر دارم ولی‌ به "شیر و شکرم" می‌گویم که هرگز از داشتنت و تصمیم به وجود آوردنت پشیمان نیستم.
یا حق!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

Happy mother's day

روز مادر بر همگان مبارک،  به ویژه بر دو عزیز:
آنکه عمری عاشقانه مرا مادری کرد و آنکه طعم شیرین مادری را به من چشاند!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

زهر مار

ناهار نبود که لامذهب، شکنجه بود. هر لقمه‌اش زهر مار و درد بود که از گلویم پایین میرفت. "شیر و شکر" بیچاره‌ام در تخت بیمارستان، سرم به دست و ممنوع شده از خوردن، نشسته بود و لقمه‌های مرا میشمرد. و اما من بیچاره نه میتوانستم جای دیگری روم برای خوردن و نه میتونستم ذره‌ای از غذا را با او شریک شوم. خوراک مرغ نبود، خوراک چاقو بود که هر ذرّه‌اش گلویم را  برای پایین رفتن میشکافت!

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

بهار

امروز بهار بوی پاک کن‌ها و عکس برگردان‌های بچگی‌ مان را میداد!

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

Renaissance

درد کشیدم، آسان نبود. تولد دوباره‌ام را میگویم! اکنون در آستانه یک سال و نیمگی ادراک بهتری از محیط پیدا کرده ام، زیبایی‌ها را میبینم و از آنها لذت میبرم! بالاخره توانستم که فصل قبلی‌ را ببندم و ایمان بیاورم به آغاز فصل جدیدی که در کتاب زندگیم رقم خورده است. فصلی که خود، آگاهانه گشودمش ولی‌ توان آغاز کردنش به درازا انجامید. آری، در این کشور جدید من یک سال و نیمه ام...تنها چند ماه بزرگتر از پسرم. این روز‌ها دست در دست دنیا را با هم کشف می‌کنیم و چیز‌های جدید یاد میگیریم.
دیروز یکی‌ از آن زیر مجموعه‌های شگفت انگیز و سرشار از خوشی‌ این فصل جدید در کلاس "مادر و نوپا" * بود که اولین تجربه هردومان در این کلاس محسوب میشد. من هم همراه "شیر و شکر" نازنینم خندیدم، فریاد مستانه سر دادم، دویدم، و آواز خواندم! با اینکه محیط و اطرافیان کاملا جدید بودند اصلا غریبی نکرد و یک راست سبد اسباب بازیها را نشانه رفت! من هم با هر آنچه توانایی که در این زبان داشتم سعی‌ در صحبت با مادران دیگر کردم!!! و در آخر، هر دو گوش به آواز ملایم گروه سپردیم. آواز‌های کودکانه ی فارسی که به جای خود، فرانسوی را هم تا حدی بلد بودم ولی‌ آلمانیش کاملا نو و تاثیر گذار بود! و باز هردو با هم شنیدیم و به یاد سپردیم. آری اینگونه است که هر دو با هم بزرگ می‌شویم.

* KRABBEL GROUPPE

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

تربچه

فسقلی خودش قد تربچه است اون وقت یک تربچه خور ماهری هست که بیا و ببین. من که تا حالا بچهٔ یک سال و دو ماهه ندیده بودم که انقدر تربچه دوست داشته باشد! یک نون لواشی به همین اسم اینجا پیدا کردم که از وقتی‌ خریدمش هر شب با پنیر و تربچه (یا برگ تربچه) به عشق نون پنیر سبزی میخورمش. خلاصه که نفس پسرکم با دیدن تربچه بند میاد و تا ندم بهش گاز بزنه آرام نمی‌شود، بعد در حال جویدن از سر شوق نرم نرمک آواز میخواند.
نوش جان!

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

فصل گل و صنوبره، عیدی ما یادت نره!

باشد که امسال سالی‌ سر شار از خوشی‌ و سلامتی برای همگان باشد!
امسال اولین عید شیر و شکر در فرانسه و اولین تجربهٔ قطار سواریش بود. ناگفته نماند که از سر و کول مامان توی قطار بالا رفت و از همه جا آویزون شد! عید نوروز بر شیر و شکر، دوستان عزیزم،  مادری بهتر از برگ درخت, و آن مادر بزرگ لطیف مبارک باد!

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

قدم بر چشم‌هایم بگذار


فکر کنم این روز‌ها حسابی توی دلم  کارامل بسته از بس تویش قند آب شده! کفش پوشیدن پسرک برای اولین بار و قدم‌های گشاد گشادش از همهٔ شیرینی‌‌های دنیا خوشمزه تر بود! احساس اینکه دیگه مثل ما شده و کار‌هایی‌ رو میکنه که ما می‌کنیم احساسی‌ غریب ولی‌ بسیار دلچسبه. گاهی‌ سعی‌ می‌کنم در سن سی‌ سالگی مجسمش کنم، اینکه مثلا با ریش یا بدون ریش چه شکلی‌ میشود! به گمانم این هم یک جور شیدایی مادرانه است آن هم برای من که همیشه سودا زده بوده ام! نازنینم از خدا می‌خواهم که همیشه قدم‌هایت در زندگی‌ استوار باشد و همیشه مثل این روز‌ها برای جلو رفتن تلاش کنی‌. آمین!

 پیوست:  برای زهرای عزیز که  خواسته بود از "شیر و شکر" بنویسم :)




۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

دل تکانی

دلی‌ می‌‌تکانم،
و رختی،
و فصلی،
و حتا کودکی!
همه و همه را از غبار کهنه گی ها  و کاستی‌ها می‌‌تکانم! 
دل تکانی‌ام ربطی‌ به سال نو ندارد ولی‌ من این همزمانی را خوشامد می‌گویم!

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

گلایه

به خدا انصاف نیست که از ‌دیدار خانه محرومت کنند تنها به این دلیل که با غیر‌هموطن وصلت کرده ای، که فرزندت را از تبار و سلاله ی تو ندانند، که نادیده ات بگیرند و به هیچ حسابت کنند. به کدامین جرم؟  به همان گناه نانوشته زن بودن, آنهم زن ایرانی‌!
سرزمین من،می‌دانم که این روز‌ها داغدار تر از آنی‌ که به در و دل‌های آنچنانی‌ گوش کنی‌ ولی‌ کاش چشم میگشودی و میدیدی که چگونه به نام تو دخترانت را به شلاق غم کشیده اند!
آخر این چه قانون مزخرفیست که ما داریم؟ قانونی که دست مرد را باز میگذرد تا هر آنچه میخواهد بکند ولی به زن بیچاره که میرسد هزاران چون و چرا پیدا میکند! جالب تر همه این است که باید برای بچه ات ویزا بگیری چرا که ملیت از طرف مادر به او نمیرسد!
و آیا  این دارد نیست که کشورت فرزندت را ازخود نداند و برای ورودش اجازه صادر کند؟ از کی تا بحال برای رفتن به خانه باید اجازه خواست؟ گفتنی بسیار است و من بیش از این حرفم نمی آید! برویم و با قانون های زن ستیز و مرد سالارمان خوش باشیم.  

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

در سالروز کوچ بزرگ بانویی که دستانش و گودی جوهری انگشتانش را دوست میدارم!

به تو مدیونم بانو، مدیون.
اگر امروز به زن بودن خود میبالم، از بدنم فرار نمیکنم، و به اندیشه‌هایم افسار نمیزنم همه را از تو دارم که  در گوشم نجوا کردی میشود سیب را "از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست" چید و بدون ترسیدن "به چراغ و آب و آینه" پیوست. آری، تو به من یاد دادی که میشود از میان نارون‌ها "گنجشک‌های عاشق را به صبح پنجره دعوت" کرد و وقتی‌ که "خوشه‌های اقاقی" خوابیدند به سراغ معشوق رفت.
آن روز‌ها که با عزلت خود در غربت "در اتاقی‌  به اندازهٔ یک تنهایی" دست و پنجه نرم می‌کردم از تو اموختم تا "به بهانه‌های ساده خوشبختی خود" بنگرم و تاب بیاورم!
"دست‌هایت را دوست میدارم" فروغ عزیزم. دست‌هایی‌ را که در باغچه کاشتی تا سبز شوند و "پرستو‌ها در گودی انگشتان جوهریش تخم" بگذارند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

آیا دوباره گیسونم را در باد شانه خواهم زد؟

از کل جذابیت‌های زنانه‌ام فقط لبخند و دندان هام باقی‌ موندن، تازه شک دارم که اون‌ها هم مروارید گونگی خود را حفظ کرده باشند! به هم آغوشی و هم آمیزی و هم بستری و کلا هر چه که "هم" دارد هم که میل و رغبت خاصی‌ ندارم! چه بر سر این همه حس زنیت که در بدن و اندیشه‌هایم موج میزد آمده؟ میدانی چند وقت است که به اشعار  "فروغ" دست نزده ام؟ هر چند که همیشه آنها را در ته ذهنم یدک میکشم! آیا "زنانگی" مثل یک ترازو یا الاکلنگ است که وقتی‌ یک طرفش سنگین شد و پایین رفت ، طرف دیگر از فرط سبکی به هوا میجهد؟ آیا مادر شدنم انقدر سنگین شده که آن طرف دیگر به هوا جسته؟ مادری شیرین است و کودکم از آن هم شیرین تر ولی‌ من زن بودنم را می‌خواهم! آن خرامیدن به ناز و آن عریانی ناب جسم و روح!

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

زیبا‌ترین رویا

دیشب خواب خیابون "ولی‌ عصر " را دیدم و جالب اینجا بود که فقط بالاشو دیدم!!! شاخه‌های سر در هم  آورده و سپید پوش از برف! فقط جای کلاغ هاش خالی‌ بود. راستی‌ چرا نیومده بودن به خوابم؟

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

Happy birthday

تا حالا به چنین چیزی برخورد نکرده بودم که برای مهم‌ترین نکته زندگیم وقت نوشتن نداشته باشم ولی‌ خوب حالا پیش آمده! پارسال این موقع درد، گریه، و خنده یکی‌ بعد از دیگری آمدند و عشق کوچک من متولد شد. تولدت مبارک شیر و شکر من!
وبلاگ عزیزم، لطفا مرا ببخش و از دستم ناراحت نشو. با کمی‌ تاخیر تولد تو هم مبارک.

PS: امان از این وبلاگ بازی‌! بچهٔ آدم ۲۷ ژانویه دنیا میاد، تو روز روشن تاریخ میزنه ۲۸ ! جل الخالق!!!

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

ندای آزادی

دیروز تولد ندا بود. ندایی که تا خرداد امسال هیچ یک از ما او را نمیشناخت و ناگه یک روز به ندای آزادی یک ملت بدل شد. ندایی که پر پر زد و یک شب که اخبار اینترنتی را چک کردیم در جلوی چشمانمان جان باخت. این همه تمثیل و مجسمه و تصویر از ندا به کجا خواهد رسید؟ ندا برای پس گرفتن رای اش  یا دادن جانش رفته بود؟ کاش می‌دانستم الان به چه فکر می‌کند، یا اصلا فکر می‌کند؟ ندا جان راهت سبز و استوار باد!
خدایا هر کجا که هستی‌، لای این شبو ها، در این نزدیکی‌ یا در آن دور ها، دلیران کشورم را در آغوش گرم خود محفوظ دار.
آمین.


۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

افسار بریده

یک هفته مثل مار زخمی به خودم پیچیدم و روح و روانم و همه ی زندگی‌ را سوهان کشیدم! رنج و مشقّت مثل ویروس میتازد ، زمانی‌ میماند و خودش هم کم کم میرود! آن دخترک سر به هوای دیروز که شاه نشین قلمروی تنهاییش در فرانسه بود، چنان به کار و زندگی‌ افتاده که بیا و ببین! فاصله بین مرز دو کشور نیست...بین یکی‌ بودن و سه تا شدن است! خودمانیم عجب عادتی کرده بودم به  افسار بریدگی! صد البته که خودم خواستم رام شوم و حالا دارم بهایش را میپردازم! بهایش که بینظیر است ولی‌ افسار ما چه میشود این وسط؟


۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

دست به دست سپرده!

از دست‌ها و پیشونی نازنینت آتیش میبارید امروز. لبهات سرخ و چشمانت خمار و آبدار! همه‌اش دوست داشتی خودتو گوله کنی‌ توی بغلم، سرت رو روی سینه‌ام بذاری و شست بمکی ولی‌ اصلا بد اخلاق و بد قلق نبودی! کلی‌ یاد بچگی‌‌های خودم افتادم که وقتی‌ مریض می‌‌شدم  بی‌چاره مامان و بابا چه قدر غصه میخوردند و زحمت میکشیدند!داشتم فکر می‌کردم که  بچهٔ مریض بودن از مامان یک بچهٔ مریض بودن خیلی‌ اسون تره. ولی‌ برگ گلی‌ از احساس و لطافت در این هست که در دیگری نیست.
امیدوارم که نه این باشید و نه آن.