۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

تو ... هم ...!

تو هم از شهرمان میروی، خدا نگهدارت!

شهری که کمتر دوست میدارمش چون از تو خالی‌ میشود. شهری که به قول مولانا "بی‌ تو مرا تنگ میشود". و اینکه چه طور شهری که دیگر در آن‌ نیستم مرا تنگ میشود، خود جای تفسیر و توجیه دارد!!!

شهری که در آن ‌کارمان با "je voudrais" و "s`il vous plait" راه می‌افتاد. شهری که با همهٔ خوبی‌ و بدی‌اش مال من و تو بود، ارث پدرمان!

برو به سلامت، خدا نگهدارت!

۲ نظر:

مهدی گفت...

سلام. راستش چندين‌بار مطلب را خواندم. در آخر تنها اين به ذهنم آمد. ببخش اگر بي‌ربط است.
بر دوستان رفته چه افسوس مي‌خوريم / ما خود مگر قرار اقامت نهاده‌ايم.
شاد باشي و پاينده. خدانگهدار.

شهرزاد قصه گو گفت...

سلام مهدی جان،

چه قدر از دیدارت در اینجا خوشحال شدم! اصلا هم بی‌ ربط نبود آنچه گفتی‌. چیزی که برای خودم هم ثقیل است این است که من زود تر از این دوست رخت اقامت برچیده و سفر کرده ام. نمیدانم چه چیزی اینگونه آشفته‌ام می‌کند!

شاد باشی‌.