حالا که مادرم اینجاست چه قدر دلم میخواد که بنویسم، که حرف بزنم، که بگویم...
حالا که مادرم اینجاست چه قدر وقت کم میارم، چه قدر حرف نگفته دارم، چه قدر کار نکرده دارم!
و... چه قدر آغوش نگرفته دارم...آغوشی که از حالا میدونم برای در بر گرفتنش تنگ تنگ میشه...
حالا که مادرم اینجاست چه قدر وقت کم میارم، چه قدر حرف نگفته دارم، چه قدر کار نکرده دارم!
و... چه قدر آغوش نگرفته دارم...آغوشی که از حالا میدونم برای در بر گرفتنش تنگ تنگ میشه...
۲ نظر:
چقدر خوشحال شدم از دیدن نوشته ات.از اینکه بعد از مدتها نوشتی.آغوش گرم مادر گوارای وجودت دوست عزیزم.
مادر و دختر و شیر و شکر...جمعتان جمع و روزگارتان شیرین باد. با بهترین آرزوها.
ارسال یک نظر