۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

دو قدم این ور خط *

از بچه‌ها کی‌ گرگه؟ بهناز کلّه گنده!
به سرعت به روی اولین پله میپرم تا بهناز منو نگیره. هیاهو و بپر بپرمون حیاط دبستان را پر کرده. آخ که بالا بلندی تو یک روز آفتابی چه کیفی میده!
خواب نیستم، فقط پلک‌هایم روی هم هستند! چشم‌هایم را که باز می‌کنم اتاق تاریک است، کنار پسرکم دراز کشیده‌ام تا خوابش ببرد. احساس می‌کنم که همان دختر بچه دبستانی هستم و تمام این سال‌ها رویای درازی بوده که شهرزاد کوچولو در خواب دیده است.
بلند شوم مشق‌هایم را بنویسم که  قبل از "برنامهٔ کودک" تمامشان کنم...

* عنوان بر گرفته از رمان استاد عزیز آقای احمد پوری

۴ نظر:

زهرا(مامان مهتاب گفت...

چند باره میخوانم نوشته ات را و خودم هم با آنها سفر میکنم به آن روزها که حالا برایم خیلی کمرنگ شده اند.
باورت میشود هنوز این کتاب آقای رحمانی را نخوانده ام .نمیدانم چرا هیچوقت فرصتی برایش پیدا نمیکنم.قبلا هم از این رمان نوشته بودی .

آبگینه گفت...

خطوطِ در همِ زندگی،
پَرش هایِ فاتحِ زمان،
شورِ پروازِ دیروز تا بیکرانِ دور،
امیدِ حال به گذشته ها، به نور.

مامان امیرسام گفت...

اخ پر شدم از هیجان زودتر مشق تمام کردن برای همان نیم ساعت برنامه کودک که نصفش هم نقاشی نشون میداد....

شهرزاد قصه گو گفت...

دیدی که چگونه در فراز و نشیب زمان پیچ و تاب خوردیم، ابگینهٔ نازنینم؟ به امید آرمش در آنچه از این پس در راه است!