از بچهها کی گرگه؟ بهناز کلّه گنده!
به سرعت به روی اولین پله میپرم تا بهناز منو نگیره. هیاهو و بپر بپرمون حیاط دبستان را پر کرده. آخ که بالا بلندی تو یک روز آفتابی چه کیفی میده!
خواب نیستم، فقط پلکهایم روی هم هستند! چشمهایم را که باز میکنم اتاق تاریک است، کنار پسرکم دراز کشیدهام تا خوابش ببرد. احساس میکنم که همان دختر بچه دبستانی هستم و تمام این سالها رویای درازی بوده که شهرزاد کوچولو در خواب دیده است.
بلند شوم مشقهایم را بنویسم که قبل از "برنامهٔ کودک" تمامشان کنم...
* عنوان بر گرفته از رمان استاد عزیز آقای احمد پوری
به سرعت به روی اولین پله میپرم تا بهناز منو نگیره. هیاهو و بپر بپرمون حیاط دبستان را پر کرده. آخ که بالا بلندی تو یک روز آفتابی چه کیفی میده!
خواب نیستم، فقط پلکهایم روی هم هستند! چشمهایم را که باز میکنم اتاق تاریک است، کنار پسرکم دراز کشیدهام تا خوابش ببرد. احساس میکنم که همان دختر بچه دبستانی هستم و تمام این سالها رویای درازی بوده که شهرزاد کوچولو در خواب دیده است.
بلند شوم مشقهایم را بنویسم که قبل از "برنامهٔ کودک" تمامشان کنم...
* عنوان بر گرفته از رمان استاد عزیز آقای احمد پوری
۴ نظر:
چند باره میخوانم نوشته ات را و خودم هم با آنها سفر میکنم به آن روزها که حالا برایم خیلی کمرنگ شده اند.
باورت میشود هنوز این کتاب آقای رحمانی را نخوانده ام .نمیدانم چرا هیچوقت فرصتی برایش پیدا نمیکنم.قبلا هم از این رمان نوشته بودی .
خطوطِ در همِ زندگی،
پَرش هایِ فاتحِ زمان،
شورِ پروازِ دیروز تا بیکرانِ دور،
امیدِ حال به گذشته ها، به نور.
اخ پر شدم از هیجان زودتر مشق تمام کردن برای همان نیم ساعت برنامه کودک که نصفش هم نقاشی نشون میداد....
دیدی که چگونه در فراز و نشیب زمان پیچ و تاب خوردیم، ابگینهٔ نازنینم؟ به امید آرمش در آنچه از این پس در راه است!
ارسال یک نظر