۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

ذغال اخته


نمیدونم اسمش رو دلگی، نوستالژی، و یا چه مزخرف دیگری می‌توان گذاشت! امروز روزی بود و پارکی‌ در مسیر بود و مادری دست در دست کودکش از آنجا می‌گذشت. برق چیزهای قرمز کوچکی بر روی زمین چشمان زن را تسخیر کرد. با خود فکر کرد که نوعی گل یا میوه است، جلو تر که رفت فکر کرد که چه قدر شبیه ذغال اخته اند و نا‌ امیدانه اندیشید که‌ای کاش...
با نا‌ باوری یک دانه را پاک کرد و بر دهان گذشت و ناگاه  روح و جسمش از طعم ناب ذغال اخته اشباع گشت. دیگر نمیدانست که چطور ذغال آخته‌های خوب را سوا می‌کند و  به سمت فوارهٔ کوچک برای شستن میبرد و مشت مشت بر دهان می‌ریزد! برای چند لحظه گویا حتا یادش رفته بود که مدام دنبال کودکش بدود و صدایش کند که دور نرود! خدا داند که این فقر وطن  یا تنور شکم بود که بی‌چاره را اینگونه از خود بی‌ خود کرده بود.
پی‌نوشت: من گفتم مادری شما بخوانید "شهرزاد قصه گو"، گفتم کودکی بخوانید "شیر و شکر"!

۶ نظر:

مامان امیرسام گفت...

وای چه جالب... خدائیش حال کردیا خودمونیم... ماهم که در وطنیم و در فراوانی زغال اخته اگر در پارک به همچین صحنه ای برخورد کنیم عقل و هوشمان از کف برود چه برسه به تو ... نوش جانت!
برات آرزو میکنم ایندفعه به آلبالو خشکه و لواشک و... هم برسی ، خدارو چه دیدی...

زهرا گفت...

درست همون لحظه ای که فکر نمی کنی یه حس خوب .یه آشنا .یه شادی ناب سر راهت قرار می گیره...نوش جانت.

آیدین گفت...

پی نوشت معرکه بود، خود مطلب نیز هم

آیدین گفت...

درضمن تولدت مبارک خانم

leili گفت...

ma ham ye mahe gabl hamchi barnamei dashtim, amma baraye man hichi jaye albaloo ro nemigire ke nadarim motasefane!

مرحومه مغفوره گفت...

خدا چند جور خوراکی آفریده که کلهم من در مقابلشون ترمز ندارم!
یکیش همین ذغال اخته س