۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

زهر مار

ناهار نبود که لامذهب، شکنجه بود. هر لقمه‌اش زهر مار و درد بود که از گلویم پایین میرفت. "شیر و شکر" بیچاره‌ام در تخت بیمارستان، سرم به دست و ممنوع شده از خوردن، نشسته بود و لقمه‌های مرا میشمرد. و اما من بیچاره نه میتوانستم جای دیگری روم برای خوردن و نه میتونستم ذره‌ای از غذا را با او شریک شوم. خوراک مرغ نبود، خوراک چاقو بود که هر ذرّه‌اش گلویم را  برای پایین رفتن میشکافت!

۵ نظر:

زهرا گفت...

شهرزاد عزیزم چقدر سخت بودی این لحظات که توصیف کرده ای...دلم به درد آمد.آرزو میکنم شیر و شکرت همیشه سلامت باشد...همیشه

شهرزاد قصه گو گفت...

ممنونم زهرای مهربانم از حضور دلگرم کننده ات!

من گفت...

azzzizam mifahmam chi migy barha tajrobash kardam omidvaram har che zudtar bargardid be vaziate ghabli va salamaty por beshe tu khunatun
az khodet bikhabaram nazar

ناشناس گفت...

دلم بدرد اوومد چي شد كوچولوي نازت .كاش اصلا قبول نمي كردي بعد همسرت كه مي اوومد و پيش بچه مي موند مي تونستي بره يه ساندويچ بخوري

شهرزاد قصه گو گفت...

ممنون ناشناس عزیزم از ابراز همدردی!