۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

خدا کی‌ می‌‌آید؟

تو را آن‌ زمان حس می‌کنم که کودک ناتوانم به بد‌ترین شکل از تخت آویزان است ولی‌ معجزه آسا نجات می‌یابد. آن‌ هنگام که تو بر بی‌ گناهی‌ام گواه میدهی‌ و آن‌ ستم پیشه بر غرور و برد باری‌ام سر تعظیم فرود می‌‌آورد. خدایی که لای این شب بوهاست گاه و بیگاه بیرون می‌‌آید تا من و تو فراموشش نکنیم. مهربان خدای من چه به موقع آمدی. سپاس، سپاس.

۳ نظر:

مهدی گفت...

سلام.
پيراهن نوي وبلاگتان مبارک. اميدوارم پستهاي دلنشين شما همچنان ادامه يابد. با تقديم احترام.
(ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده‌ايم ...)

دوشیزه شب گفت...

خدا جایی نمی رود که گاهی باز گردد این ماییم که در خوشی ها او را فراموش میکنیم و در غم ها و درد ها به یادش می آوریم!

شهرزاد قصه گو گفت...

سلام دوشیزه،

مرا به فکر فرو بردی!

شاد باشی‌.