تو را آن زمان حس میکنم که کودک ناتوانم به بدترین شکل از تخت آویزان است ولی معجزه آسا نجات مییابد. آن هنگام که تو بر بی گناهیام گواه میدهی و آن ستم پیشه بر غرور و برد باریام سر تعظیم فرود میآورد. خدایی که لای این شب بوهاست گاه و بیگاه بیرون میآید تا من و تو فراموشش نکنیم. مهربان خدای من چه به موقع آمدی. سپاس، سپاس.
۳ نظر:
سلام.
پيراهن نوي وبلاگتان مبارک. اميدوارم پستهاي دلنشين شما همچنان ادامه يابد. با تقديم احترام.
(ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمدهايم ...)
خدا جایی نمی رود که گاهی باز گردد این ماییم که در خوشی ها او را فراموش میکنیم و در غم ها و درد ها به یادش می آوریم!
سلام دوشیزه،
مرا به فکر فرو بردی!
شاد باشی.
ارسال یک نظر