وقتی که هنوز پیش تو یا بهتر بگویم در دامانت بودم هرگز به این سوال به طور جدی فکر نکرده بودم. به اینکه یک روز پاسخ دادنش چه قدر چالش برانگیز خواهد بود، که چه قدر قلب و گلویم را خواهد فشرد!
آن زمان که فارغ از هر گونه ایدهای راجع به دوری و مهاجرت و طعمِ گسش سر خوشانه یا حتا هر از گاهی نا خوشانه زیستن در مامِ وطن را امری عادی و پیش پا افتاده میانگاشتم، هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که روزی در پاسخ به این سوالِ پسرکِ دو سال و هشت ماههام با آن لحن شیرین مخصوص به خودش که "ایران چیه؟" اینچنین وا مانده و همچنان که سعی در جمع کردن تمام قوایم میکنم، شکسته شکسته جواب دهم: "آنجا که من به دنیا آمدم...آنجا که تابستان با هم بودیم...آنجا که مادر بزرگها هستند...آنجا که الی به تازگی برگشته است..." و آخر چگونه میتوانستم این همه "آنجا که..." را برایش توضیح دهم!
۴ نظر:
آریان عزیز اونقدر توی ایران خاطرات قشنگ و رنگی داره که مطمئنم وقتی بزرگتر بشه خودش به خوبی بتونه جواب سوالش را پیدا کنه.پسر مو طلایی من ایران همونجاییکه چشمان مشتاقی انتظار دیدنت را می کشند و هر روز رد پای تو را روی سنگفرشی که با هم رویش قدم گذاشتیم دنبال میکنند.
آریان شاید بعدها این رو در اسم زیباش کشف رمز کنه. مهم همینه که تو سرنخ ها رو بهش دادی...
همین محبت و دلگرمیهای شما دوستان عزیزم است که مرا پویا و سر پا نگاه میدارد.
یک دنیا سپاس و مهر نثارِ شما.
سلام شهرزاد عزیزم. دلم برای تو وشیرو شکرت یه ذره شده بود. منو ببخش که نمیتونم از فیلتر لعنتی عبور کنم . امروز هم به سختی آمدم و بدو بدو خوندمت تا بدونی به یادتم و دلم برای قصه های هزارو یک شبت تنگ شده. مادری چون تو حتما میتونه ایران را آنطور که هست برای پسرش تعریف کنه.
ارسال یک نظر