تنهایی و زندگی تنها تو غربت هم برای خودش عالمی داشت. هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی ممکنه از دستش بدم یا دلم براش تنگ بشه. فکر میکردم خوب یا بد همینه که هست، یه جورهایی "take it for granted" میانگاشتمش. در این هیرو ویر شنبهها هم داستانی داشت، صبحها کمی دیر تر از خواب بلند شدن بعد از فیلم نگاه کردنهای جمعه شب" soirée" ، قبل از ظهر کمی خرید یا خیابون گردی، و ناهار کباب ترکی خوردن با یه دوست خیلی خوب که سابقهٔ دوستیش هم مثل خودش سرشار از صداقت کودکی بود. ناهار از گلو پایین نرفته بساط چایی راه انداختن و بعد حرف و حرف و حرف و خواندن شعرو مطالب خوندنی. چند وقت پیش این دوست مطلبی رو راجع شنبهها برام فرستاد که کلی حالمو خراب کرد. شما هم بخونید، شاید حال شما هم خراب شه. چنین نوشت آن دوست:
"آن ظهرهای شنبه چیزی داشت که بلد نیستم توصیفش کنم. چیزی از جنس همدلی، امید، ایمان و اعتماد.
دلم برای آن ظهرهای شنبه تنگ شده و می دانم که دیگر هیچ وقت تکرار نمی شوند.می دانم که دیگر هیچ دوربینی نمی تواند آن خنده های سرخوشانه و آن چشمان سرشار ما را قاب بگیرد."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر